مهرساممهرسام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

مهرسام گل من

تشک بازی

عزیزم امروز تشک بازیتو اوردم و افتتاحش کردیم . انقدر ذوق کردی که نگو .همش میخواستی با دستای کوچولوت عروسکاشو بگیری که نمیتونستی و جیغت می رفت هوا. قربون اون صدای کلفتت بشم مادرررررررررر دیشبم مثل اقاها از 9 شب خوابیدی و 1 شب پاشدی شیرخوردی دوباره خوابیدی تا 5 صبح . بعدشم خوابیدی تا 8 و دیگه سپردمت به بابایی و نفهمیدم چی شد. الهی قربونت برم پسملی مامانی           این عکسم واسه پز دادن مژه هاس خوشگلت می زارم ...
28 شهريور 1392

عاشقانه

پسرگلم تو تکه ای از وجودم شدی. نفسم به نفس تو بسته است. جونمی . عمرمی . عشقمی . نمیدونم تا به حال بی تو چطور نفس کشیدم. مامانی هنوزم که هنوزه وقتی نگات می کنم که مثل گل خوابیدی اشک تو چشمام جمع میشه . معصوم و اروم می خوابی عزیزم. هنوز باور ندارم که لیاقت مادر فرزندی همچون تو را داشتم . خدا رو هزار بار شکر می کنم که زندگی ام رو با گلی مثل تو آراست . دوست دارم مامانی  
25 شهريور 1392

مهرسام و نمایشگاه

عزیزم جمعه با خاله زیبا و درسا جون رفتیم نمایشگاه مادر و نوزاد. می خواستم کلی برات خرید کنم مامانی. ولی انقدر شلوغ بود که همش نگرانت بودم صدمه نبینی. ولی شما گردنت رو سیخ کرده بودی و با تعجب ادما رو نگاه می کردی و یه جاهایی هم ذوق می کردی نانازی. ماشاا... ناز شده بودی و همه نگات می کردن . هر غرفه ای که می رفتیم همه قربون صدقه ات می رفتن و سن ات رو از من و بابایی می پرسیدن. الهی فدات شم پسر نازم. برات از نمایشگاه یه دونه کلاه خریدیم و سی دی داستان و بی بی انیشتین. میخواستم لباس بخرم که کارت خوانها همه قطع شدن غرفه اونت هم همینطور. بعدشم رفتیم پارک شیان و رستورانش دلی از عزا دراوردیم ولی از اونجایی که هر وقت من می خوام غذا بخورم شیر ...
25 شهريور 1392

مهرسام و اداره مامانی

عزیزم امروز با بابایی رفتیم اداره . من چندتا کار داشتم که باید می رفتم . نمی تونستم تنهات بزارم پس سه تایی راهی شدیم . خاله ها و عموها خیلی دوست داشتن. همه اومدن دیدنت . کلی هم کادو گرفتی . خیلی پسرخوبی بودی و اصلا اذیت نکردی هرکسی هم که اومد دیدنت براش خندیدی و دست و پاتو تکون دادی . ولی یه گوشه چشمی هم به من داشتی که ببینی تنهات نذاشته باشم. الهی قربون نگاه مهربونت شم. از داشتن گلی مثل تو خدا رو شاکرم عزیزم . خاله سمیه هم امروز اومد دیدنت خونمون و همش اس ام اس می ده پسرتو ببوس چشاش خیلی مهربونه ولی نمیدونه که تو وجودت سراسر پر از مهره . اسمت هم یعنی پسر مهر. پسر خونگرم و مهربون که خیلی بهت میاد عزیزم. الانم از خستگی از 8 شب خوابیدی تا...
20 شهريور 1392

مهرسام و بابایی

عزیز دلم بابایی خیلی دوست داره . عاشقانه دوست داره انقدر که اگه از سرکار بیاد و ببینه که خوابی غصه دار میشه و انقدر سر و صدا میکنه تا بیدارشی و در اغوشش نوازشت کنه. برای شمام خیلی زحمت میشکه. می خوابونتت. باهات بازی میکنه . پوشکت رو عوض میکنه. مواقعی که من خستم بهت شیرمیده. خلاصه که خیلی بابای مهربونی داری. خوش به حالت. امیدوارم روزی که شما بزرگ شدی قدرش رو بدونی و بهش بی احترامی نکنی و همیشه بدونی که پدرت مثل یه کوه پشتته و هواتو داره. اینم یه عکش از شما و بابایی همین جا از همسر مهربونم که همیشه کنارم بود و با بداخلاقی ها و افسردگی ها و تنبلی های من کنار اومد تشکر میکنم . در طول بارداری هم همیشه با من کنار اومدی و کمکم کردی. ...
19 شهريور 1392

وقت دکتر

مادرجون گیر داده بود سینه ات خس خس میکنه . ما هم از دکتر کنی وقت گرفتیم که بریم چکاب. خدا رو شکر مشکلی نبود   6 روزگی 8 تیر 92 ...
19 شهريور 1392

حمام

عزیزم تو این عکس خاله فرشته اومد خونمون و شما رو برد حمام . اخه من می ترسیدم شما رو ببرم حمام . مادرجونم می ترسید.   11 تیر92 ...
19 شهريور 1392

خاطره روز زایمان

عزیزم پسر گلم از امروز تصمیم گرفتم برات وبلاگ درست کنم خیلی دلم می خواست ول ی تا حالا وقت نکرده بودم جونم برات بگه روزی که بدنیا اومدی شب نیمه شعبان بود. همه جا چراغونی و شلوغ مادرجون و پدرجون از شب قبل اومدن خونمون که صبح زودد با هم بریم بیمارستان نیکان . صبح زود بلند شدیم و من با تعجب بدون هیچ استرسی و حتی خوشحال راهی شدیم که بریم. دم در خونه اخرین عکس رو با بابا و دایی و پدرجون و مادرجون گرفتیم . داخل بیمارستان که شدیم من رو فرستادن بلوک زایمان. منم فکر نمی کردم که دیگه نتونم برگردم و با کسی خداحافظی نکردم . توی بلوک بهم گان دادن که بپوشم بعدش خانم پرستار اومد بهم سرم زد و خون گرفتن و سوند وصل کردن. همش برای من که ترسو بودم و یه ...
19 شهريور 1392